https://srmshq.ir/4zutry
از نظر من علاقه و پشتکار و استعداد برای هر علاقهمند به رشتههای هنری، موتور محرکه در شروع حرکت است و دانشگاهها جایی هستند که مسیر را به دانشجو نشان میدهند.
رشتههای هنری علاوه بر مباحث تئوریک مسائل عملی را هم دارند که باید به آن خصوصاً در دانشگاههای دارای رشتههای هنری در کرمان توجه بیشتری شود. دانشجو بایستی مباحث را در کارگاههای عملی هم تجربه کند تا بتواند این مسیر را بهتر بشناسد. خودم دانشگاه را با رشته ادبیات فارسی شروع کردم اما علاقه شدیدی به رشتههای هنری داشتم و بعد از فارغالتحصیلی این علاقه برای تحصیل در رشتههای هنری تشدید شد. رشته پژوهش هنر دانشگاه پیام نور تهران موقعیت خوبی برایم به وجود آورد. باید بگویم وجود دانشگاهها باعث میشود مباحث آکادمیک جهت مناسبی به علایق بدهد و تحصیل دانشگاهی در کامل شدن زنجیره علاقه و تلاش و استعداد، بسیار مؤثر است. هنرمند هرچقدر بیشتر بداند که بخشی از آن از طریق دانشگاه حاصل میشود امکان موفقیت بیشتری مییابد.
برای ورود به رشتههای دانشگاهی خصوصاً رشتههای هنری باید عاشق بود چراکه باید مشکلات و کمبودهای زیادی را از سر گذراند. خانوادهها دیدشان نسبت به گذشته برای ورود فرزندانشان به رشتههای هنری بازتر شده است و این عشق و علاقه را بهتر درک میکنند. بچهها هم با توان و آزادی بیشتری به سمت کارها و رشتههای مورد علاقه میروند. البته الآن نقش مدارس نیز در هدایت بچهها به رشتههای مورد علاقه و شناساندن آنها بسیار مهم است. دانشگاه، پایه به پایه کمک میکند و ذهن دانشجویان را باز میکند و وجودش برای توسعه علمی هر منطقهای مهم است اما باید به امکانات و کیفیت اساتید توجه ویژهای داشت و آن را دستکم نگرفت. اگر شخص پیگیر باشد و علاقه و توان خود را شناخته باشد و روابط اجتماعی مناسبی هم خصوصاً در عرصه بینالمللی داشته باشد رشتههای هنری هم بسیار پولساز هستند. مثلاً الآن افرادی بهعنوان بیزینس هنری و بازاریاب هنری فعالیت میکنند که میتوانند در این زمینه به هنرمندان کمک کنند و البته هنرمندان بایستی به این موضوع واقف شوند که موضوع بازاریابی هنری را جدی بگیرند و حتی دانشگاهها میتوانند به این موضوع نیز بپردازند و علاوه بر آموزش کارهای تیمی در رشتههای هنری بحثهای اقتصادی آن را نیز برای دانشجویان مطرح نمایند. کار با کامپیوتر و آموزش مباحث نوین و نرمافزارها نیز در کنار بسیاری از مباحث پایهای هنر اهمیت دارد و قاعدتاً دانشگاه در این زمینه و در راستای ارائۀ چنین دروسی بسیار مهم است. این روزها رشتههای هنری بسیار گستردهاند و باید بدانیم که با«هنر»به روح جامعه میپردازیم و زندگی بدون هنر قابلتصور نیست بنابراین اهمیت زیادی دارد و میبینیم که حتی دردهای اجتماع و مشکلات روز مردم با آن بیان میشود.
گالریها و نمایشگاهها و موزهها میتوانند همکاری مؤثری با دانشگاهها داشته باشند تا آثار هنری توسط دانشجویان دیده شوند و ایدههای نو به آنها بدهند. حتی در کنار تحصیلات دانشگاهی ورکشاپها بسیار مؤثر است و به دانشجویان برای یادگرفتنهای فرادانشگاهی و ارتباطات بیشتر بسیار مهم است. دانشگاههای هنر میتوانند ایدهها را به هم نزدیک کنند و مرزهای جداکننده را از میان بردارند...دید آدمها در دانشگاه بازتر و آگاهیشان بیشتر میشود.
https://srmshq.ir/slzw1k
دلقکبازی گاهی اوقات به عنوان یک شکل سرگرمی بیاهمیت معرفی میشود، اما کسانی که در کلاون کنسرواتوری در سانفرانسیسکو تحصیل کردهاند، میدانند که اینچنین نیست. کلاون کنسرواتوری یک کالج است که هنر دلقکبازی را جدی میگیرد و به دانشجویان خود آموزش جامعی را ارائه میدهد که آنها را برای شغلی در این زمینه منحصر به فرد و چالشبرانگیز آماده کند.
این کالج در سال ۲۰۰۴ توسط جفری گوردون (Jeffrey Gordon) تأسیس شده است و به ارائه آموزشهای جامع هنر دلقکبازی میپردازد. برنامه یک ساله کالج شامل مباحث گستردهای ازجمله کمدی اسلپ استیک، بسط و توسعه کاراکتر، بداههگویی، نوشتن نمایشنامه و غیره است.
اما فعالیت کلاون کنسرواتوری تنها در حیطه نظریه و دورههای درسی نیست. این کالج فرصتهای زیادی برای اجرا در مقابل مخاطبان را به صورت زنده برای دانشجویان فراهم میکند که به آنها اجازه میدهد تا مهارتهای خود را تقویت و بازخوردهای لازم را از اساتید و همکاران خود دریافت کنند. این اجراها در محیطهای مختلف ازجمله تئاترهای کوچک و جشنوارههای بزرگ در فضای باز برگزار میشوند.
یکی از چیزهایی که کلاون کنسرواتوری را از دیگر کالجهای آموزش دلقکها متمایز میکند، تأکید بر فردگرایی است. به جای آموزش یک سبک یا تکنیک خاص، این کالج دانشجویان خود را تشویق میکند تا به روش خودشان به دلقکبازی بپردازند. این رویکرد نهتنها به دانشجویان کمک میکند تا روش و سبک خود را توسعه دهند، بلکه به آنها کمک میکند تا در حوزهای که بسیار رقابتی است، برجسته شوند.
برای پذیرش در کلاون کنسرواتوری، دانشجویان باید از یک فرآیند ثبتنام جامع عبور کنند که شامل یک آزمون و مصاحبه است. اینگونه اطمینان حاصل میشود که تنها افراد پرتلاش و بااستعداد وارد کالج میشوند.
کلاون کنسرواتوری بعضی از مشهورترین و موفقترین دلقکهای حرفهای را وارد صنعت تولید کرده است، ازجمله اجراکننده سیرک دو سولیل(Cirque du Soleil) بِلو ناک (Bello Nock) و بازیگر کلاون سارا مور(Sara Moore). اما این مدرسه تنها برای کسانی که میخواهند در سیرک یا روی صحنه اجرا کنند نیست. فارغالتحصیلان کلاون کنسرواتوری(Clown Conservatory) در زمینههای مختلف از تلویزیون و فیلم تا رویدادها و جشن تولد کودکان فعالیت میکنند.
با وجود اعتبار و سابقه چشمگیر این کالج، دلقکبازی همچنان یک هنر ناشناخته است و مورد انتقادهای فراوان قرار میگیرد؛ اما آنهایی که در کلاون کنسرواتوری تحصیل کردهاند، میدانند که این یک حرفه جدی است که نیاز به مهارت و پشتکار بسیار دارد. به گفته سارا مور، فارغالتحصیل کلاون کنسرواتوری «دلقکبازی یک شغل دوم نیست، بلکه یک حرفه است.» و کلاون کنسرواتوری مکانی برای شروع آن حرفه است.
https://srmshq.ir/gduep2
همه کمک میکنند تابوت را در قبر بگذارند.
آه! جای بابا لاکور در گودال خوب است!
او زمین را میشناسد و زمین هم او را میشناسد.
باهم کنار میآیند. بیش از پنجاه سال پیش زمین این قرار را با او گذاشت، همان روزی که با نخستین ضربۀ کلنگش آن را شکافت. طبیعی بود که عشق آنها به اینجا ختم شود؛ و چه استراحت خوبی! او فقط صدای گام سبک پرندگانی را خواهد شنید که روی علفها جست میزنند. کسی پا رویش نخواهد گذاشت. او سالهای سال در کنج خود باقی خواهد ماند، بیآنکه کسی مزاحمش شود، چون در کورتی هر سال بیش از یک نفر نمیمیرد و جوانان میتوانند پیر شوند و بهنوبۀ خود بمیرند، بیآنکه مزاحم قدیمیها شوند. مرگی است آسوده و آفتابی، خواب بیانتها میان آرامش دشتها. ( از متن کتاب)
«آثار امیل زولا تا امروز، پرخوانندهترین و پرفروشترین کتابهای جهان ادبیاتاند و بارها ترجمه و تحلیل و تفسیر شدهاند.»
این جمله، حالا که میخواهم دربارۀ این مجموعه داستان صحبت کنم، عمیقاً و به شکل خاص برایم معنا پیدا کرده! ضمن اینکه میدانستم سبک نوشتههای زولا، در دوران خود، بهنوعی طغیان علیه ادبیات موجود در جامعه اشرافی فرانسه بود و بیعدالتیها را با چیرهدستی خاصی به رشتۀ تحریر درمیآورد.
باید بگویم توانایی نویسنده برای پرداخت توأمان به «فقر و مرگ» در این اثر، بیاندازه قابل ستایش و نیازمند تفسیر و تحلیل است.
داستان «چگونه میمیریم» تأثیر زیادی بر من گذاشت. گاهی به جملاتش، ساعتها فکر میکردم. از سیر تحول آدمها و دیدگاههایشان در پیری و یا هنگام مرگ خیلی عجیب و هوشمندانه صحبت شده:
«در سن پیری کلامش را از دست داده است. دیگر حرف نمیزند و کلام به نظرش بیهوده میآید.»
یا این جمله:
«وقتی مرگ در تن کسی است، چیزی آن را بیرون نمیکند، نه صلیب کشیدن و نه داروها. اگر گاوی مریض باشد میتوان درمانش کرد، چون اگر نجاتش دهند، دستکم چهارصد فرانک سود کردهاند.»
میبینید که در اکثر داستانها فقر و مرگ پا به پای هم حرکت میکنند و اغلب جهانبینی نویسنده و دیدگاهش به این مسائل بود که شگفتزدهام میکرد.
حتی دربارۀ مراسم خاکسپاری که بخشی از آن را نوشتم یکجور معاشقه بین کشاورز و زمینی که یک عمر برایش زحمت کشیده را به تصویر میکشد و چقدر دقیق و تأثیرگذار از پس تمام این کارها برآمده است.
و اما خواندن داستان «سیل»، قلبم را مچاله کرد؛ بخصوص شیوهای که نویسنده توانسته یک بلای طبیعی را به این شکل برای خواننده به تصویر بکشد، حتی اگر تجربهاش نکرده باشد.
مسیری که آدمها طی زندگی از آن عبور میکنند و روند تغییراتشان با نزدیک شدن به مرگ را به شکل کاملاً قابل درک و لمس، میشود در داستانهای این مجموعۀ بسیار خوب، خواند.
من به معجزه و توانایی زولا ایمان آوردم و شما را دعوت میکنم که
بخش دیگری از قدرتش در به تصویر کشیدن بیم و امیدهای انسان در آخرین لحظات حیاتش را بخوانید:
«پیرزن وقتی میبیند که بیماری او را در اتاقش زمینگیر کرده، اولین تدبیری که به کار میبرد این است که همۀ کلیدها را بگیرد و زیر بالشش پنهان کند. میخواهد از روی تختش همچنان حکم براند و کمدهایش را از اسراف و بریز و بپاش مصون نگه دارد.
در حالت احتضار، شکنجهاش این است که دیگر نتواند بر مخارج خانه نظارت کند. دیوانگیهای فرزندانش را به یاد میآورد، میداند که کاهل، خوشخوراک، ناقص عقل و گشادهدستاند. مدتهاست که برای آنها احترامی قائل نیست، چون هیچیک از آرزوهایش را برآورده نکردهاند و به عادت صرفهجویی و سختگیریاش خدشه وارد میکنند.
فقط محبت است که باقی میماند و میبخشاید. در اعماق چشمان ملتمسش این خواهش خوانده میشود که به او رحم کنند و برای تخلیۀ کشوها و تقسیم اموالش منتظر بمانند تا دیگر او آنجا نباشد.»
از مترجم محترم، آقای محمود گودرزی، این روزها ترجمههای خوبی در نشر افق منتشر شده که بعد از لوکیس و چهارگانۀ جان فانته، این کتاب یکی از بهترینهایشان محسوب میشود.
https://srmshq.ir/futokz
اگر فیلم «هتل رواندا» (۲۰۰۴) را ندیدهاید، پیشنهاد میکنم فرصت تماشای آن را از دست ندهید. فیلم روایتگر ساعتهای پرالتهابی از زندگی پُل روسِساباگینا، هتلدار رواندایی است که در جریان فجایع ۱۹۹۴ زمینۀ نجات افراد زیادی را فراهم کرد. همچنین بُرشهای تأملبرانگیزی از وضعیت جامعۀ رواندا در فیلم به تصویر کشیده شده است. جمعیت رواندا در آوریل ۱۹۹۴ بیش از هفت میلیون نفر بود که از سه گروه قومی هوتو ۸۵٪، توتسی ۱۴٪و توا۱٪ تشکیل میشد. گروه هوتو و توتسی از نظر ظاهری بسیار به هم شبیه هستند، با زبان و آداب و رسوم مشابه. در ۷ آوریل سال ۱۹۹۴ و به بهانۀ توطئۀ ساقط کردن هواپیمای جووینال هابیاریمانا (رئیسجمهوری وقت از قوم هوتو)، نسلکشی توتسیها در این کشور آغاز شد و در مدت چهار ماه یک میلیون نفر از جمعیت کشور سلاخی شدند. ارتش، پلیس و شهروندان عادی از قوم هوتو با سلاح گرم و سرد به جان توتسیها (و هوتوهایی که همکاری نمیکردند) افتادند. علاوه بر قتلعام بیش از ۱۰ درصد از جمعیت رواندا، در این مدت حدود ۵۰ هزار زن و دختر توتسی مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. ۲۰ هزار جوان روآندایی که اکنون در دهه سوم زندگی خود قرار دارند، فرزندان آن تجاوزِ جنسی گستردهاند؛ بسیاری از قربانیان از روی عمد توسط مردان مبتلا به ایدز مورد تجاوز قرار گرفتند و اکنون بسیاری از زنان زنده مانده از نسلکشی، مبتلا به ایدز هستند. همۀ اینها در پیشِ چشم جهان آن روز و تقریباً در سکوتِ خبری اتفاق افتاد؛ نه تحریمی، نه بیانیهای، نه اجماع بینالمللی و نه اجتماعِ اعتراضی قابل ملاحظهای در جوامع متمدن و دلسوزِ غربی. در همان مقطع نیروهای حافظ صلح سازمان ملل و نیروهای بلژیکی در روآندا حضور داشتند ولی اقدامی بهمنظور توقف قتلعام صورت نگرفت. فرانسه که از متحدان دولت وقت (از قوم هوتو) بود، نیرویی را برای تشکیل یک منطقۀ امن به رواندا فرستاد، اما آنها هم عملاً اقدام قابل ملاحظهای در راستای توقف نسلکشی نکردند. در همان زمان امریکا و همپیمانانش درگیر جنگ یوگسلاوی بودند که علیرغم محدودیتهای رسانهای در آن دوره، جامعۀ متمدن غرب از خواص گرفته تا عوام، توجه ویژهای به آن داشت.البته شورای امنیت سازمان ملل متحد سه ماه پس از آغاز کشتار با صدور قطعنامهای امکان ورودِ نظامیان بینالمللی را به محوریت ارتش فرانسه در رواندا فراهم کرد. هدف اصلی از این عملیات که به ادعای فرانسه موفقیتآمیز هم بود، جلوگیری از ادامه کشتار و بهویژه امتناع از انتقام توتسیها از هوتوها و به راه افتادن یک نسلکشی متقابل توصیف شد. تحلیلهای فراوانی در رابطه با ریشۀ این فاجعه انجام شده و تقریباً همگی آنها بر مجموعۀ مشترکی از عوامل تأکید دارند؛ اقتصاد تکمحصولی، فقر گسترده، تبعیض نظاممند و عدم اتحاد ملی که همگی تحت تأثیر استعمار و دخالت دولتهای غربی طی دو قرن تشدید شده بودند. در دورۀ استعماری رواندای تحت سلطۀ بلژیک، بلژیکیها بیشتر طرفدار اقلیت توتسی بودند تا هوتو؛ این مسئله تمایل افراد اقلیت برای ظلم بر اکثریت را تشدید کرد و میراثی از تنش و نفرت بر جای گذاشت که حتی پیش از استقلال روآندا به اشکال خشونتباری فوران کرده بود. انقلاب هوتوها در سال ۱۹۵۹ حدود ۳۳۰ هزار نفر از توتسیها را مجبور به فرار از کشور و اقلیت آنها راکوچکتر از پیش کرد. حکومت «جمهوری» رواندا پس از تشکیل تحت حمایت مستقیم فرانسه بود و این کشور در تمامی ارکان حاکمیتی رواندا حضور تأثیرگذاری داشت. پیشنهاد تماشای «هتل رواندا» را از این رو مطرح کردم تا به زعم خودم بابت امیدواری به بهبود اوضاع با حمایت، تحریک و تجویزهای غرب و بهطور کلی بیگانگان هشدار داده باشم. غفلت از این واقعیت که عوامل سرخوردگیها و عقبافتادگیهای فعلی در بطنِ همین جامعه نهفته است، ارزیابیها و حرکات اعتراضی را بیارزش میکند. حاکمیت بهعنوان بخشی از این جامعه (نه اقوامِ مهاجم بیگانه و اشغالگر) که به سهم خودش مسئول ناکارآمدیهای متعدد است تا زمانی که افراد جامعه درگیر چرخۀ خشونت باشند نهتنها قابل اصلاح نیست بلکه هرگونه حذف و جایگزینی آن خطر بروز فجایع بزرگتر اجتماعی را به همراه خواهد داشت. دلخوشی به عکسهای یادگاری رهبران حکومتهای غربی با نمایندگان اپوزیسیونهای خارجنشین، شوق افراد جامعه بابت تعرض به حقوق دیگران، تشویق و پایکوبی بهمنظور تحریم افراد، شرکتها و نمایندگان ایرانی در عرصههای متعدد، فقط و فقط در راستای گسترش بیاعتمادی و نفرت در جامعه هستند و از مصادیق بارز دمیدن بر «آتش چرخۀ خشونت اجتماعی». تاریخ نشان داده که گسترش چرخۀ خشونت و بروز فجایع مترتب بر از آن، کمترین اهمیتی برای منادیان آزادی و دموکراسی در غرب ندارد و آن چیزی که آنها برای آن میجنگند، صرفاً ملغمهای از منافع ملی و سود بنگاههای اقتصادی خودشان است.
https://srmshq.ir/kvn4h3
۱...توی یک کوچه قدیمی با دیوارهای آجری یه پنجره میون دل سنگ دیوار اسیر بود طفلکی پنجره دویدن بچهها رو، خندیدن عابرها رو، پر زدن پرندهها، آواز پرستوها توی بهار رو میشنید، میدید اما ثابت بود.
بدجوری دیوارهای بدجنس اسیرش کرده بودند... پنجره قصه ما آه میکشید، اشک میریخت، با تمام وجودش میخواست که پر بگیره، رها بشه بره خنده کنه، مثل بچهها دنبال پروانه کنه... خبر نداره اما مقدره اسیر باشه دم غروبها، تو پاییزها وقت بارون تمام غم دنیا میریخت تو دل کوچیک پنجره دلش میخواست زمستونها بره یه جای گرم تابستونها هلاک نشه از گرما... گریه میکرد همراه باد و بارون میخواست این دیوارهای سنگ دل خراب بشن، از بین برن اما تا مرگش رو نبینن اونو رها نمیدن
شبها خواب فرار میدید، روزها نقشه میکشید واسه روز رهایی، روزی که دیگه اشکی نریزه نتونه راه بره یا حداقل پنجره یه آسمونخراش بود تا بیشتر دنیارو میدید... پنجره نفرین میکرد به بختش، به سرنوشت شومش، گنجشککها، پروانهها یهوقتهایی که میخواستن نفس تازه کنن برا پنجره از ندیدهها میگفتن حکایت بهار و شکوفهها دشتها و صحراها از شکوفههای گیلاس که بیتاب میشدن تو باد از رود خروشان و شادابی که میتازه به هر جا، از آدمها و شهرها
پنجره دلش میخواست رها بشه مثل یه جویبار خلاص بشه... آخه اون اصلاً یه رود ندیده بود نمیدونست آبشار چیه یا کوه چه جوریه فقط شنیده بود از این و اون... یه روز ابری ودلگیر بالاخره طاقت پنجره تمام شد زد به سیم آخر از دیوارها از این آجرهای زمخت و سرد دل پیچه گرفته بود تو وجودش حس آزادی داشت فریاد میزد تمام وجودش عاشق پرواز شد تمام ذرات وجودش داد زدند خودت رو رها کن تمام قدرتش رو جمع کرد با سختی زیادی از قاب بدطینت دیوار خودش رو کند و به بیرون پرت کرد تو این لحظه حس عجیبی داشت قلبش تندتند میزد نمیتونست تصور کنه داره میپره شوق زندگی داشت بعد سالها اسارت رها شد نفس کشید میخواست تا ابد معلق بمونه برای این لحظه هستی و وجودش را داد.
و خندید با تمام وجودش خندید اولین و آخرین خنده از ته دلش بود، اما خدای من پنجره نقش زمین شد خرد شد هزار تکه شد به تن ناامیدش ضربه بدی خورد تمام دلخوشیهاش لحظهای بود و بعد، فقط خون بود بدنش تکه تکه شد رگههای خون از دهانش بیرون زد عرق سرد مرگ روی پیشونیش نقش بست تمام اون لحظه رهایی جلو چشمهاش میرقصید آخرین نفسهاش بود دیگه رمقی نمونده بود تمام خون شیشههاش رفته بود به لبخند قشنگ رو لبهاش بود یه آه طولانی کشید و چشمهاش رو بست
بله پنجره مرد اما طعم رهایی رو چشید این بهترین مرگه برای یه پنجره براش همه گریه کردند حتی زندانبانش دیوار اون میخواست دنیارو ببینه اما یه کوچه اونطرف تر رو هم ندید
روی سنگ قبر این پنجره نوشتند
علت مرگ: خودکشی _به خاطر رهایی
۲...اونجا که پنجرهها بسته میشن
اونجا که حرف و حدیثی دیگه نیست
اونجا که فقط سیاهی و نبودنت
اونجا که دلت میخواد چاره کنی
برای قلب تنهات خیال یه همسفر کنی
اونجا که غصههات قد میکشه به آسمون دیگه فرصت پروانه شدن نیست
فرصت همدلی و هم نفسی نیست
پنجره چوبی توی دیوار استخونهاش صدا میدند مثل یه دزدگیر وقت راه رفتنش قیژقیژ صدا میدند حصارها دورش کردند اما همنفسش گرمای افتابه و نوازشش با بوسههای باد